لیلا خیامی - مورچهکوچولو وقتی میخواست از یک تا ۱۰ بشمارد، اینجوری میشمرد: «یک، سه، چهار، دو، شش، هفت، ده...» یک روز که مورچهکوچولو رفت توی باغچه بازی کند، آنجا یک حشرهی عجیب دید، یک حشره که یکعالمه پا داشت.
مورچهکوچولو ترسید و لرزید و لرزید و ترسید. پشت یک برگ مخفی شد. حشره تیلیک تیلیک آمد و کنار سنگی نشست و گفت: «آخیش! خسته شدم. آخ آخ آخ پاهام! آی آی آی پاهام! پاهام حسابی درد گرفتهاند. چهقدر راه آمدم تا رسیدم به این باغچه!»
بعد هم دور و برش را نگاه کرد و داد زد: «آهای! کسی این دور و بر نیست؟!»
مورچهکوچولو سرش را از پشت برگ بیرون آورد و گفت: «اگر قول بدهی من را نخوری، من اینجایم!»
حشره تا کلهی مورچه را دید و صدایش را شنید، قاهقاه زد زیر خنده و گفت: «چرا باید تو را بخورم؟ من هزارپای گیاهخوارم. غیر از گیاه چیزی نمیخورم!» مورچه با تعجب گفت: «چی؟! هزار تا پا داری؟!»
هزارپا دوباره خندید و گفت: «نه مورچهکوچولو. هزار تا که نه. اسمم هزارپاست. چون یکعالمه پا دارم. بهم میگویند هزارپا.» مورچه فکری کرد و از پشت برگ نگاهی به پاهای هزارپا انداخت و گفت: «واقعا چند تا پا داری؟!»
هزارپا کلهاش را با یکی از پاهایش خاراند و گفت: «نمیدانم. دوست داری بیا و بشمار!» مورچهکوچولو سرخ و سفید شد و گفت: «اما من شمردن بلد نیستم!»
هزارپا با مهربانی گفت: «اگر بشماری، کمکم یاد میگیری.»
مورچهکوچولو نفس عمیقی کشید و گفت: «اما از همینجا میشمارم. مامان مورچه گفته به غریبهها نزدیک نشوم.»
هزارپا همانجور که روی سنگ دراز میکشید تا چرتی بزند، گفت: «مامانت درست گفته. از همانجا بشمار. فقط حواست باشد توی دلت بشماری. سر و صدا نکنی تا من یک چرت کوچولو بزنم.» هزارپا این را گفت و خوابید.
مورچهکوچولو مشغول شمردن شد: «یک پا، دوپا، سهپا، هشت پا... نه، اشتباه شد! از اول: یک پا، دو پا، پنج پا، نه پا .... وای! باز هم اشتباه شد! دوباره از اول: یک پا، دو پا، شش پا، چهار پا...» مورچهکوچولو آنقدر پاهای هزارپا را شمرد تا کمکم یاد گرفت بشمارد.
البته فقط تا ده. هزارپا که بیدار شد، پرسید: «چی شد مورچهکوچولو؟! چند تا پا داشتم؟!» مورچهکوچولو خندید و گفت: «نمیدانم. من که بلد نیستم این همه بشمارم. فقط میدانم پاهایت خیلی از ده تا بیشتر است.»
بعد هم خوشحال و خندان از هزارپا خداحافظی کرد تا به لانه برگردد و برای مامان مورچه بشمارد: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده!»